روزها می گذرند ولی از یاد تو خالی هرگز
چشم ها منتظرند
اشک هم می آید
و جگر می سوزد
باورم نیست که آن چهره زیبا رفته است
لحظه ها درگذرند ولی آن ساعت و آن شب هرگز
و تو در خاطر من می مانی
این گل زیبا ز چه رو پَر پَر است؟!
لاله چرا در غم او واژگون؟!
سرو هم از قامت او خم شده؟!
بید پریشان ز نوای جنون؟!
شب ز غم ساعت آن واقعه؟!
کرد به تن جامه ای از دود و خون؟!
صبح هم از ظاهر خود شرمسار؟!
در دل او هیچ نبود از سکون؟!
قصه آن ساعت و آن شب چه بود؟!
راز گل سوخته لاله گون؟!
به که دگر هیچ نگوییم از آن
بغض گرفته است دلم را کنون
و سال نو شد و بی تو دوباره گُل رویید
بدان که دوست ندارم گُلی بدون تو را
ای یار من ای یار من
ای یار و ای بیمار من
سالی گذشت از رفتنت
ای شادی پنهان من
چگونه بُردی از این دل قرار من سردار؟
چگونه حال دلم کرده ای تو زار و نزار؟
چگونه یار و رفیقم شدی در این غوغا؟
چگونه در دل من جا گرفته ای کرّار؟
چگونه شد که برایت چو ابر باریدم؟
چگونه اشک روان شد به یاد تو هر بار؟
چگونه سبک غزل شد بیان احساسم؟
چگونه نظم شدی تو میان این پیکار؟
سوال های زیادی درون ذهنم هست
تو خود بیا و بگو رمز و راز خود ای یار