چگونه بُردی از این دل قرار من سردار؟
چگونه حال دلم کرده ای تو زار و نزار؟
چگونه یار و رفیقم شدی در این غوغا؟
چگونه در دل من جا گرفته ای کرّار؟
چگونه شد که برایت چو ابر باریدم؟
چگونه اشک روان شد به یاد تو هر بار؟
چگونه سبک غزل شد بیان احساسم؟
چگونه نظم شدی تو میان این پیکار؟
سوال های زیادی درون ذهنم هست
تو خود بیا و بگو رمز و راز خود ای یار
و اما یادی از مادر
که هم تلخ است و هم شیرین
ز تلخی ها نمی گویم
که اشک و آه دارد این
ولی وقتی نباشد او
تمام یادها تلخ است
دگر چیزی نمی گویم
شد این دل باز هم غمگین
و چهل روز از آن خاطره تلخ گذشت
و چهل شب که تو دانی چه گذشت
باورم نیست که در خواب ابد باشی تو
یا که خواب است هر آن چیز که من می بینم
نمی دانم چه حالی داری امشب
پُر از شوقی
پُر از پروازی امشب
فقط می بینم این را در نگاهت
پیاده عازم آوازی امشب
ای کودک سه ساله غمگین کربلا
ای زخمی روایت آن دشت پُر بلا
در روز کودک از نظرم خنده می گذشت
ناگه صدای گریه ای پیچید در فضا
این گریه ها به گوش من از دور می رسید
اما هنوز می رسد این گریه از جفا
بس کودکان کشته و سر از بدن جدا
بس ظلم های رفته و بیداد و ناله ها
از زیر سنگ، خون ستم جاری و روان
گویی که زنده ای و همینجاست نینوا